راه من.. نگاه توست.. پلک نزن! بی راهه میروم...
داستان کوتاه
تاريخ : | 18:51 | نويسنده : shaahin.tiham

گفت: دانش‌آموزی؟
بله
می‌خواهی از درس خوندن فرار کنی؟
ناراحت شد. ساکش را گذاشت روی میز و باز کرد.
کتاب‌هایش را ریخت روی میز و گفت: « نخیر! اونجا درسم رو می‌خونم ».
بعد هم کارنامه‌اش را نشان داد. پر بود از نمرات خوب.
هم مداح بود هم شاعر اهل بیت.
می گفت: شرمنده ام که با سر وارد محشر شوم و اربابم بی سر وارد شود؟
بعد شهادت وصیت نامه اش رو آوردند. نوشته بود قبرم رو توی کتابخونه مسجد المهدی کندم.
سراغ قبر که رفتند دیدند که برای هیکلش کوچیکه.
تازه یادشون افتاده بود قبر اندازه اندازه هست، دقیقا اندازه تن بی سرش!



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها: داستان کوتاه,